یک جور خیلی خسته‌ای خسته‌ام. به نظر در خسته‌ترین حالت خستگی‌های تاریخ خستگی‌ام قرار گرفته‌ام در این لحظه‌ی خاص. 

و خب متوجهم که این قضیه حقیقت ندارد. 

وقتی سه سالم بود هم همین فکر را می‌کردم. تو پنج سالگی، هفت سالگی، ده سالگی، کل سن راهنمایی و دبیرستان، همین دو سال پیش حتی. هردفعه همین فکر را می‌کردم. فکر می‌کردم خسته‌تر از این که هست نمی‌توان شد. فکر می‌کردم سرنخ زندگی از این بیشتر نمی‌تواند از دستم خارج شود. و هردفعه فهمیدم که مثلِ چی اشتباه می‌کرده‌ام و چرخ فلک همچه می‌چرخد که همیشه یک چیز تازه برای روکردن داشته باشد. 

بعد می‌خواهم همه‌ی آدم‌ها را و همه‌ی اشیاء قابل دسترسی و حمل را بردارم و فرو کنم توی دیوار. محکم بکوبمشان به دیوار یک جوری تبدیل بشوند به عناصر سازنده. یک جوری که هیچ اثری ازشان باقی نماند. چون هیچ راه دیگری برای آرامش به ذهنم نمی‌رسد. چون هیچ جور دیگری احتمال ندارد بتوانم حتی یک‌کم به آرزوهایم نزدیک شود. 

ولی خسته‌ام. برای همین فقط می‌نشینم یک گوشه. آهنگ‌هایم را گوش می‌کنم. باز می‌روم سراغ دیوید سداریس و بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»ش که همیشه می‌تواند مرا بخنداند، سریال می‌بینم، بعد این مابین یک لحظه می‌رسد به نوک پیشانی‌ام همه‌چیز، می‌روم تو دستشویی، در را روی خودم می‌بندم، زل می‌زنم به آینه، چند ثانیه همینجور فقط زل می‌زنم، بعد آرام آرام چشم‌هایم سرخ می‌شود، بعد دست‌ها را مشت می‌کنم و فشار می‌دهم به دیوار تا تبدیل به عناصر سازنده شوند، بعد داد می‌زنم. بی‌صدا داد می‌زنم. مثل وقتی توی استخر می‌رفتم زیر آب و داد می‌کشیدم. اینجا ولی حباب‌ حباب در نمی‌آید. نفسم هم نمی‌گیرد. پس تا هرکجا که بشود داد می‌زنم. بعد سرم را دوباره می‌آورم بالا. مشت‌هایم را باز می‌کنم. آب را می‌برم روی سرمای سرما، آرام آرام پفِ چشم‌هایم را می‌گیرم، موهایم را باز می‌کنم و از نو بالای سرم می‌بندم، چند ثانیه به دیوار تکیه می‌دهم و تمرین‌های تنفسی می‌کنم و برمی‌گردم پای کتابم، یا لپ‌تاپم، یا میز غذا. 

و هیچ اتفاقی جز این نمی‌افتد. و نمی‌دانم دلم می‌خواهد چه اتفاقی جز این بیفتد. و دیگر نمی‌دانم چه آرزویی کنم. 

فقط همینجوری هی خسته‌ام. تا اینکه یک جایی دوباره تکراری شود قضیه، بپذیرمش، حلش کنم در خودم و دوباره راه بروم و زندگی کنم و با انرژی قدم بردارم. تا دوره‌ی بعدی که دوباره بیایم بنویسم: 

یک جور خیلی خسته‌ای خسته‌ام. به نظر در خسته‌ترین حالت خستگی‌های تاریخ خستگی‌ام قرار گرفته‌ام در این لحظه‌ی خاص. 

 

پ.ن: عنوان هیچ ربطی به متن ندارد. صرفاً چون.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها