تراکم اندیشه‌ها



هجده‌سالگی، گم و گور بودم. حسابی گم و گور. برای همین وبلاگ زدم گمانم. یک خانه‌ای که باشد و من همینطور همه‌جایش بچرخم. 

هرروز آمدم اینجا و هزارتا کارِ مسخره کردم. هرروز آمدم اینجا و هزار راهی که می‌رفتم را تعریف کردم. هرروز آمدم اینجا و چرخیدم، رقصیدم، گریستم، تماشا کردم، شنیدم، قدم زدم. و بدون این که بفهمم، توی این رفت و آمدها خودم را پیدا کردم. بدون اینکه کار سختی از روی راهنمایی انجام بدهم، مسیرم روشن شد. رفتم و رفتم و رفتم و یک جایی، فکر کردم راه تمام شد، رسیدم به همان جا که می‌خواستم. روزی که پستِ خداحافظی نوشتم اینجا و رفتم. 

توی خانه‌ی جدید، خوش می‌گذشت. ذره ذره می‌چیدمش، با تجربه‌هایی که از اینجا داشتم طرحش می‌دادم و پیش می‌بردمش. اینجا شده بود انبار سابق مثلاً. برمی‌گشتم و هرچه لازم بود از اینجا می‌بردم. و راستش خیلی کارهای م هم انجام دادم توی خانه‌ی جدید. و راستِ راستش‌تر، قرار هم نیست آنجا متوقف شود. قرار است آنجا همچنان ثمره‌هایش را بدهد. 

اما روزها ماند. روزها ماند چون می‌ترسیدم آنجا راه بروم. من آنجا نوای خوش‌آهنگی بودم که از بدقولی نفرت داشت. که وقتی کاری شروع می‌کرد به پایانش می‌رساند. اما برای دومین بار نتوانستم و رها کردم و آنقدر وحشت‌زده شدم که دیگر نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. 

من یک جایی آن میانه، دوباره داشتم خودم را گم می‌کردم. لابه‌لای اضطراب‌ها و ترس‌هایم، لابه‌لای سرگشتگی‌هایم، لابه‌لای یک عالمه شک داشتم دوباره غرق می‌شدم. و ثمره‌اش توی آن خانه‌ی دلربا که ساختم می‌شد سکوت. چون آنجا نمی‌توانستم روی زمین آشغال بریزم، نمی‌توانستم پیژامه بپوشم. می‌دانم هیچ‌کس قرار نبود قضاوتم کند. اما نمی‌توانستم. و رسیدم به سکوت. و رسیدم به هیچ‌کاری نکردن. 

تراکم برای من خانه‌ی شلوغم بود. اتاقِ درهم ریخته‌ی آشفته‌ام. خانه‌ای که تمام اهالی‌اش مرا می‌شناختند و توی وحشتناک‌ترین روزها همراهم بوده‌اند. آدم‌هایی که دیدند من هزار بار کار نصفه کردم و رهایم نکردند. دیدند هزار بار زدم زیر حرف خودم و رهایم نکردند. آدم‌هایی که بعد از دو سال وقتی ستاره‌ام روشن شد آمدند و سلام کردند. 

تراکم خانه‌ی مادربزرگه است توی یکی از روستاهای خوش آب و هوای شمال. وقتی هوای شهر خفه‌ات کرده، وقتی وحشت تمام تنت را در آغوش گرفته، وقتی هیچ چیزی نداری انگار و سررشته‌ی همه‌چیز از دستت در رفته، کوله‌ات را برمی‌داری و می‌روی خانه‌ی مادربزرگ. آنجا که نمی‌ترسی. چون از نوزادی وقتی شیر می‌خوردی و آروغ می‌زدی کنارت بوده، وقتی توی مدرسه نمره‌ی وحشتناک گرفته‌ای کنارت بوده، وقتی غذایت را سوزانده‌ای کنارت بوده، وقتی مثل چی عصبانی شدی و زدی ظرف‌ها را شکستی کنارت بوده. مادربزرگه همه‌ی روزهای خوب و بدت را دیده. از چی قرار است بترسی؟ 

بیست و دو مایل به سه سالگی، گم و گورم. حسابی گم و گور. برای همین به اینجا برگشته‌ام به گمانم. یک خانه‌ای که باشد و من همینطور همه‌جایش بچرخم. 


یک جور خیلی خسته‌ای خسته‌ام. به نظر در خسته‌ترین حالت خستگی‌های تاریخ خستگی‌ام قرار گرفته‌ام در این لحظه‌ی خاص. 

و خب متوجهم که این قضیه حقیقت ندارد. 

وقتی سه سالم بود هم همین فکر را می‌کردم. تو پنج سالگی، هفت سالگی، ده سالگی، کل سن راهنمایی و دبیرستان، همین دو سال پیش حتی. هردفعه همین فکر را می‌کردم. فکر می‌کردم خسته‌تر از این که هست نمی‌توان شد. فکر می‌کردم سرنخ زندگی از این بیشتر نمی‌تواند از دستم خارج شود. و هردفعه فهمیدم که مثلِ چی اشتباه می‌کرده‌ام و چرخ فلک همچه می‌چرخد که همیشه یک چیز تازه برای روکردن داشته باشد. 

بعد می‌خواهم همه‌ی آدم‌ها را و همه‌ی اشیاء قابل دسترسی و حمل را بردارم و فرو کنم توی دیوار. محکم بکوبمشان به دیوار یک جوری تبدیل بشوند به عناصر سازنده. یک جوری که هیچ اثری ازشان باقی نماند. چون هیچ راه دیگری برای آرامش به ذهنم نمی‌رسد. چون هیچ جور دیگری احتمال ندارد بتوانم حتی یک‌کم به آرزوهایم نزدیک شود. 

ولی خسته‌ام. برای همین فقط می‌نشینم یک گوشه. آهنگ‌هایم را گوش می‌کنم. باز می‌روم سراغ دیوید سداریس و بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»ش که همیشه می‌تواند مرا بخنداند، سریال می‌بینم، بعد این مابین یک لحظه می‌رسد به نوک پیشانی‌ام همه‌چیز، می‌روم تو دستشویی، در را روی خودم می‌بندم، زل می‌زنم به آینه، چند ثانیه همینجور فقط زل می‌زنم، بعد آرام آرام چشم‌هایم سرخ می‌شود، بعد دست‌ها را مشت می‌کنم و فشار می‌دهم به دیوار تا تبدیل به عناصر سازنده شوند، بعد داد می‌زنم. بی‌صدا داد می‌زنم. مثل وقتی توی استخر می‌رفتم زیر آب و داد می‌کشیدم. اینجا ولی حباب‌ حباب در نمی‌آید. نفسم هم نمی‌گیرد. پس تا هرکجا که بشود داد می‌زنم. بعد سرم را دوباره می‌آورم بالا. مشت‌هایم را باز می‌کنم. آب را می‌برم روی سرمای سرما، آرام آرام پفِ چشم‌هایم را می‌گیرم، موهایم را باز می‌کنم و از نو بالای سرم می‌بندم، چند ثانیه به دیوار تکیه می‌دهم و تمرین‌های تنفسی می‌کنم و برمی‌گردم پای کتابم، یا لپ‌تاپم، یا میز غذا. 

و هیچ اتفاقی جز این نمی‌افتد. و نمی‌دانم دلم می‌خواهد چه اتفاقی جز این بیفتد. و دیگر نمی‌دانم چه آرزویی کنم. 

فقط همینجوری هی خسته‌ام. تا اینکه یک جایی دوباره تکراری شود قضیه، بپذیرمش، حلش کنم در خودم و دوباره راه بروم و زندگی کنم و با انرژی قدم بردارم. تا دوره‌ی بعدی که دوباره بیایم بنویسم: 

یک جور خیلی خسته‌ای خسته‌ام. به نظر در خسته‌ترین حالت خستگی‌های تاریخ خستگی‌ام قرار گرفته‌ام در این لحظه‌ی خاص. 

 

پ.ن: عنوان هیچ ربطی به متن ندارد. صرفاً چون.


قشنگ دو روز است که هی می‌آیم تصمیم می‌گیرم بنویسم و هی هیچی نیست. درواقع عبارتِ دو روز است که» چندان مناسب به نظر نمی‌رسد از آنجایی که تقریباً هفت صبح تا پنج بعد از ظهر را خوابم و بعد تقریباً آفتاب راهش را گرفته که برود. 

نمی‌فهمم که واقعاً یعنی هیچ اتفاقی نمی‌افتد که من نمی‌توانم بنویسم؟ بعد یادم می‌آید که اینجا یک دفعه از بندانداختن صورت پند بزرگان گرفته بودم و آمده بودم پستش کرده بودم. یعنی مسئله این نیست که اتفاقی نمی‌افتد. هیچیِ هیچی، آدمیزاد از خواب بیدار می‌شود، یک چیزی می‌خورد، یک چیزی می‌بیند، یک چیزی می‌خواند. و خب هر کدام از این‌ها می‌توانند یک چیزی برای نوشتن داشته باشند.

مسئله این است که با هیچ‌چیز حال نمی‌کنم. یعنی دو درصد از ذهن و روحم فعال است که حرکات جسمم را کنترل کند و زندگی روزمره را طی کند و باقی مدت رفته‌ام توی یک خلسه‌ی ذهنی برای خودم. و مسئله‌تر اینجاست که قدیم‌ها خلسه‌ی ذهنی‌ام یک قصه‌ای داشت برای خودش. می‌دانید؟ می‌رفتم آنجا به یک کهکشانی سفر می‌کردم، چهارنفر آدم را نجات می‌دادم، عاشق می‌شدم، شکست عشقی می‌خوردم حتی، تصادف می‌کردم می‌مردم حتی محض رضای خدا، چون به هر حال خلسه‌ی ذهنی واقع‌نگری داشتم که هر مرضی می‌توانست توش اتفاق بیفتد. حتی خود نقش اصلی می‌توانست بمیرد.

الان خلسه‌ی ذهنی‌ام مرحله‌ی بعد از سیب گاز زدن سفیدبرفی است. یا وقتی زیبای خفته انگشت زد به دوک نخ‌ریسی. خلسه‌ام همینجوری قشنگ دراز کشیده با یک دسته‌گل توی دست. منتها منتظر بوسه‌ی عشق حقیقی هم نیست این میان. کسی پا نزدیکِ این گوشه‌ی امن بگذارد قلمش را می‌شکند. حتی اگر شاهزاده‌ی فیلان باشد. مخصوصاً شاهزاده‌ی فیلان در واقع. یک مردکِ ندیده نشناخته که وقتی نیازش داری نیست، هی نیست، اصلاً معلوم نیست کدام گوری بوده، کدام گوری تو را دیده، حالا شده عاشق حقیقی آمده ادای دلاوری در می‌آورد و با یک ماچ دخترمون رو بردش. 

می‌بینید؟ همینجوری دارم حرف می‌زنم و یادم نمی‌آید از چی دقیقا و ذهنم می‌پرد سر یک چیز دیگر که یادم نمی‌آید چطور پریده بهش. احتمالاً نمی‌توانم این پاراگراف را تمام کنم؛ چون یادم نمی‌آید از کجا شروع شده. و نمی‌خواهم بازخوانی‌اش کنم چون نمی‌خواهم ببینم که چقدر از مرحله پرتم. من هیچوقت پست‌هایی که اینجا می‌نویسم را بازخوانی نمی‌کنم. می‌آیم توی ارسال مطلب جدید می‌نویسم پست می‌کنم و می‌روم منتظر بنشینم و بعد غر بزنم چرا هیچ‌کس نمی‌خواند. یک روتینی که فکرش را هم نمی‌کردم دلم برایش تنگ شود.

ولی فرق الان با آن موقع این است که خیلی مهم نیست. یعنی مهم است. اما نه آنقدر که انگار ناموسم بهش بند بود. و من عصبانی‌ام از اینکه چرا مهم نیست برایم. دلم می‌خواهد مهم باشد. دلم می‌خواهد یک چیزی حس کنم. یک چیز تازه. یک چیزی خارج از چیزهایی که زندگی مسخره‌ی واقعی مجبورم می‌کند حس کنم. این حس دلمردگی که این نخوانده‌شدن بهم می‌داد، حسی بود که خودم در ایجادش نقش داشتم و بهم مزه می‌داد. می‌دانید؟ نه اینکه چون فلان جا و فلان جور متولد شده‌ام هی توی حس‌دانم وجود داشته باشد.

و الان دلم می‌خواهد این پست را تمام کنم. ولی مشخصاً هیچ حرفی توش نزده‌ام. و هیچ اتفاقی توش رخ نداده. و هیچ هدفی پشتش نیست. و اصلاً هیچ کجاش به هیچ‌ کجای دیگرش ربطی ندارد. و به شکل عجیبی برایم مهم نیست.

و الان هم دارم می‌روم سه قسمت آخر فصل یازده سوپرنچرال را ببینم. و این هم هیچ ربطی به پست ندارد. و احتمالاً برای هیچ‌کس مهم نیست. و یازده فصلش را دیده‌ام، فن‌گرلیده‌ام، مرده‌ام، جان داده‌ام و اینجا به شما نگفته‌ام و عیبی ندارد. و قرار نیست همه‌چیز کامل باشد.

قرار نیست این پست کامل باشد. قرار نیست این وبلاگ کامل باشد. قرار نیست من کامل باشم. 

فعلاً همه‌چیز همینجوری که هست بدک نیست. حتی یک‌کمی مزه می‌دهد. 

و هنوز این پست به شکل بیهوده‌ای ادامه دارد. و به شکل عجیبی برایم مهم نیست.

و حتی یک‌کم خوشحالم. بدون این که هیچ کاری کرده باشم. یا هرچیزی. کلا. همینجوری الکی خوشحالم. بعد دو روز اینطور ها. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها